سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با همه دل، خدا را دوست بدارید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

چه روزها و چه رازهای بسیاری را در دلمان نهفته ایم . . .

کس چه میداند چه بر سر ما و عشقمان می آید . . .

مردم چه اهمیتی میدهند اگر ما آنها را مضحکه می کنیم و  برای تقدیر عشقمان می خندیم !

مردم چه اهمیتی می دهند که ما برای چه چیزهای کوچکی می خندیم و برای چه چیزهای بزرگی می گرییم!

این وسط میدانی چه باقی مانده؟؟؟ تو و من و قلب تو و قلب من !

چه بی عاطفه رها شدیم در این دنیای دون پرور! در این بازار سیاه ! که کس دیناری هم برای عشقمان نپرداخت !!!!

من و تو چه با غرور از عشقمان حرف می زدیم و چه با افتخار آنرا می پروراندیم!!!

ببین اکنون چه بر سر ما و عشقمان آمده! ببین آنهمه زیبا، آنهمه دلچسب و آنهمه گوارا چه با گل آلوده شده است؟؟؟؟

ببین چه خونین مال شده است ؟؟؟

ببین چه سرانجامی یافت؟؟؟

من و تو کم برای آنچه ساختیم زحمت نکشیدیم! هر دو مان بارها و بارها مردیم و دوباره جان یافتیم تا عشقمان نمیرد!!!

نمیرد ! چه حرفا ؟؟؟ تو نمیخواستی که حتی دستهایم و بازوانم به سختیها آلوده گردد و درد بکشد . . . .

تو نمیخواستی که چشمهایم حتی از تو بی قرار شود . . . 

و دهانم مزه گس مشروب را بچشد . . .

حتی دندانهایم که توان جویدن نداشت، تو آنها را سست تر و تنبل تر وانمودی . . .

من همیشه حضور گرم تو را می پرستیدم ! اکنون چگونه اینهمه سرد، تو را باور کنم ؟؟؟

چگونه؟؟؟؟

می میرم ازین درد که درد دگرم نیست . . .

گفته بودم دیگر هرگز برایت نخواهم نوشت . . .

به آن خدای آفتاب و طوطیها و کوهها و درختها و دریاها سوگندت می دهم . . . مبادا این آخرین سایه بی رنگ عشق را از من بگیری ؟؟؟

تو که چشمهایت را از من گرفتی ! (من نیز)؛ تو که گرمی دستهایت را از من بریدی ! (من نیز)؛ تو که قدرت بازوانت را بر من بستی و قلبم را پس دادی! (من نیز) . . . وای خدایا ! چه دردآور و چه ظالمانه ما را از هم گسستی !!!

. . . . . . . .

 لطفا ً دیگر هرگز برای من گریه نکن.

من طاقت گریه هایت را ندارم . . . من هم گریه نمی کنم فقط هرازگاهی به این خانه کوچک پائیزیمان سرکی می کشم تا یادم باشد آنکه زندگی جدید را به من هدیه داد، چقدر برایم بزرگ و زیبا بود.

میخواهم اگر یک روز ، ناخواسته، دچار شبهه و تردید شدم، اگر بی پروا به آنچه دارم مضنون شدم ، فوراً به این باب رحمت که روزگاری سرشار از شور و عشق و شادی بود سری بزنم تا به یاد آورم که اینهمه عشق مرا به این راه جدید ، به این دنیای دور از تو راهی کرد . . . و بدینسان قول می دهم که امپراطوری شکست ناپذیرم را قوایی تازه بخشم تا به ویرانه ها کشانده نشود.

این را برای تو هم می خواهم تا بدانی که باید بسیا بسیار بیشتر از من مراقب قوی زیبای خودت باشی ، مبادا لحظه ای محزون گردد، که حزن او دهها برابر حزن من است ، خشم او خشم من است و لبخند او لبخند من. همچون فاطمه که پیامبر او را می گفت (چون پاک بود و او دوستش می داشت. من هم او را بسیار دوست میدارم)

میدانم . . .

کلمات به راحتی بر روی صفحه نمی آیند ولی اشکها به آسانی بر گونه هامان روان می شوند.

اما یادمان باشد: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید . . .

در تکاپوی دلم اسم تو را میخوانم تابگویم،

"همسفر ! من و تو راه به جایی نداریم مگر آنکه هدایای الهی را با رغبت بپذیریم و آنها را ارج نهیم. مگر آنکه دنیای آسمانی امان را چون بهشت بسازیم و بر گنبد طلای آن تکیه کنیم.

من و تو میدانیم و هر دو میتوانیم اینهمه صبر و اینهمه عشق را برای قلبهایمان بگسترانیم تا خودمان نیز غرق در شادی و آرامش ، روزهای نو، حادثه های نو و خاطرات نو بسازیم.

من و تو می توانیم . . . چون هردومان دستهایی داریم که ما را یاری می دهند و خدایی که در این نزدیکی است ! . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/1/30:: 3:50 عصر     |     () نظر